همیشه ناراحت
دیروز غروب ساعت 6:45 رفتم مهد کودک . پشت در که رسیدم صدای گریه رهام میومد . الهی برات بمیرم . اون مربی عوضی هم که تو رو بدون کفش اورده بود توی حیاط ! بعد از اینکه من رو دید خوشحال شد و اومد توی بغلم . من یه ده دقیقه اونجا موندم تا با بچه ها توپ بازی کرد و میخندید . ولی مربی مهد میگفت که از صبح که میاد توی مهد یه گوشه میشینه و فقط میگه لالا ..امیر .. مامان ... مهطلا ...اصلا با بچه ها بازی نمیکنه ! خیلی نگرانشم . ولی کاری از دستم بر نمیاد . این طوری من و اون همیشه ناراحت هستیم وقتی از هم دوریم .
گاهی اوقات میزنه به سرم که گور بابای کار و بیام خونه بمونم به زندگیم برسم ولی از یه طرف فکر میکنم که همین یکی دو سال اینطوری و بعد که بچه بزرگ میشه دیگه حوصله دیدن ریخت من رو هم نداره پس بهتره که برم سر کار !!!
دلم گرفته !
امروز 21 فروردین 1390 . 03:40pm
دلم خیلی گرفته . دیروز که رفتم دنبال پسرم ، یه جوری بود . ناراحت بود و تمام مدت راه با من هیچ حرفی نزد . میدونم از اینکه اونو توی مهد تنها میذارم خیلی ناراحت . فقط امیدوارم که به این شرایط عادت کنه . ای کاش مجبور نبودم ازش جدا بشم . این تنها حرفیه که توی این روزها ذهنم رو پر کرده . و تمام ثانیه ها ی دور از رهام رو به این موضوع فکر میکنم و به دنبال یه راه حلی برای این مشکل میگردم که متاسفانه به در بسته میخورم .
از آینده میترسم . ایکاش روزگار یه کم آهسته تر حرکت میکرد ولی افسوس ....