آينده !
نميدونم چرا اينجا مينويسم . بعد از 6 سال كار توي نمايندگي حاجي ، بالاخره اونجا بسته شد و من اومدم يه نمايندگي ديگه . اينجا تازه تاسيس و نميدونم كه كارش ميگيره يا نه ؟
در هر حال اميدوارم پاي قرار داد كه برسه بتونم حرف هام رو بزنم و مثل هميشه احمق نباشم . رهام عزيزم ، تنها بهانه من براي تلاش و فكر كردن به آينده تو هستي . از اينكه ميبينم چه آدمهاي بي سر و پايي به اينجا رسيدن كه اين همه سرمايه دارن و بچه هاشون خيلي راحت زندگي ميكنن و خيالشون راحت اعصابم بهم ميريزه . دلم ميخواد يه كاري بكنم كه در آينده تو زندگي راحتي داشته باشي ولي نميدونم كه ميتونم يا نه ؟
خدايا كمكم كن ....
حوصله ندارم
امروز اول مهر ماه سال 1391
اول مهر هیچ سالی رو یادم نیست . فقط میدونم که متنفرم از درس و مدرسه .
امروز با این که دیگه مدرسه نمیرم و سر کارم هستم باز هم اعصابم خورد و حوصله ندارم
پسرم رو گذاشتم مهد . مثل هر روز باز هم گریه میکنه . اینجا سر کار هم همه چیز بهم ریخته
هیچ کس کارش رو انجام نمیده و همه از من توقع دارن که کارها رو راه بندازم . جالبه که آدمها
چه توقعاتی از هم دارن ! حوصله گفتن و یا نوشتن همه چیز رو ندارم . حوصله هیچ چیز رو ندارم
فقط میدونم که نوشتن برام مثل درد دل کردن میمونه و باعث میشه آروم بشم .
از امیر هم متنفرم . اون یه آدم عوضی که اون موقع باهم دوست بودیم خوب بود ولی الان یه
لجن به تمام معنی . همیشه عصبی و فحش میده و حرف مفت میزنه ... غر میزنه .. من فقط
به خاطر پسرم دارم تحملش میکنم . هیچ عشقی بین ما نیست . ول یمن بعضی مواقع برای
گول زدن خودم هم که شده ادای عاشق ها رو در میارم . من تنها عشقم ، پسرم ...
یه زمانی عاشق امیر بودم از این میترسم که یه روزی عشقم به رهام هم کم بشه ...
نمیدونم ....
همیشه ناراحت
دیروز غروب ساعت 6:45 رفتم مهد کودک . پشت در که رسیدم صدای گریه رهام میومد . الهی برات بمیرم . اون مربی عوضی هم که تو رو بدون کفش اورده بود توی حیاط ! بعد از اینکه من رو دید خوشحال شد و اومد توی بغلم . من یه ده دقیقه اونجا موندم تا با بچه ها توپ بازی کرد و میخندید . ولی مربی مهد میگفت که از صبح که میاد توی مهد یه گوشه میشینه و فقط میگه لالا ..امیر .. مامان ... مهطلا ...اصلا با بچه ها بازی نمیکنه ! خیلی نگرانشم . ولی کاری از دستم بر نمیاد . این طوری من و اون همیشه ناراحت هستیم وقتی از هم دوریم .
گاهی اوقات میزنه به سرم که گور بابای کار و بیام خونه بمونم به زندگیم برسم ولی از یه طرف فکر میکنم که همین یکی دو سال اینطوری و بعد که بچه بزرگ میشه دیگه حوصله دیدن ریخت من رو هم نداره پس بهتره که برم سر کار !!!
دلم گرفته !
امروز 21 فروردین 1390 . 03:40pm
دلم خیلی گرفته . دیروز که رفتم دنبال پسرم ، یه جوری بود . ناراحت بود و تمام مدت راه با من هیچ حرفی نزد . میدونم از اینکه اونو توی مهد تنها میذارم خیلی ناراحت . فقط امیدوارم که به این شرایط عادت کنه . ای کاش مجبور نبودم ازش جدا بشم . این تنها حرفیه که توی این روزها ذهنم رو پر کرده . و تمام ثانیه ها ی دور از رهام رو به این موضوع فکر میکنم و به دنبال یه راه حلی برای این مشکل میگردم که متاسفانه به در بسته میخورم .
از آینده میترسم . ایکاش روزگار یه کم آهسته تر حرکت میکرد ولی افسوس ....