همیشه ناراحت

دیروز غروب ساعت 6:45 رفتم مهد کودک . پشت در که رسیدم صدای گریه رهام میومد . الهی برات بمیرم . اون مربی عوضی هم که تو رو بدون کفش اورده بود توی حیاط ! بعد از اینکه من رو دید خوشحال شد و اومد توی بغلم . من یه ده دقیقه اونجا موندم تا با بچه ها توپ بازی کرد و میخندید . ولی مربی مهد میگفت که از صبح که میاد توی مهد یه گوشه میشینه و فقط میگه لالا ..امیر .. مامان ... مهطلا ...اصلا با بچه ها بازی نمیکنه ! خیلی نگرانشم . ولی کاری از دستم بر نمیاد . این طوری من و اون همیشه ناراحت هستیم وقتی از هم دوریم .

گاهی اوقات میزنه به سرم که گور بابای کار و بیام خونه بمونم به زندگیم برسم ولی از یه طرف فکر میکنم که همین یکی دو سال اینطوری و بعد که بچه بزرگ میشه دیگه حوصله دیدن ریخت من رو هم نداره پس بهتره که برم سر کار !!!







متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی